رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

تو را گفتم به دریا می سپارم

به موج بی سر و پا می سپارم

 

من جبرئیل سوخته­بالم،نگاه کن،

معراج چشم­های شما آتشم زدند

با اجازه بزرگترا...بی ادبی نباشه..منم هستم:w73:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

مائیم و می و مطرب واین گنج خراب

 

جان و دل و جام و جامه پر درد و شراب

 

فارغ ز امید رحمت و بیم و عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

 

با تو حکایتی دگر این دل ما بسر کند

شام سیاه قصه را با یاد تو سحر کند

من جبرئیل سوخته­بالم،نگاه کن،

معراج چشم­های شما آتشم زدند

با اجازه بزرگترا...بی ادبی نباشه..منم هستم:w73:

دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد

که مرد عاقل آن باشد که از تنها بپرهیزد

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مائیم و می و مطرب واین گنج خراب

 

جان و دل و جام و جامه پر درد و شراب

 

فارغ ز امید رحمت و بیم و عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

 

به انصاف بنشین سپس داوری کن

درین خسته مرداب نیلوفری کن

  • Like 3
لینک به دیدگاه
با تو حکایتی دگر این دل ما بسر کند

شام سیاه قصه را با یاد تو سحر کند

 

دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد

که مرد عاقل آن باشد که از تنها بپرهیزد

 

 

 

درین خسته مرداب نیلوفری کن

زمین را بسوزان و خاکستری کن

  • Like 1
لینک به دیدگاه

در دهر هر آنکه نیم نانی دارد

 

از بهر نشست آشیانی دارد

 

نه خادم کس بود نه مخدوم کسی

گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

 

 

دلا در عشق تو صد دفترستم, که صد دفتر ز کونین ازبرستم

  • Like 1
لینک به دیدگاه
دلا در عشق تو صد دفترستم, که صد دفتر ز کونین ازبرستم

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید.

 

دل ز هر نقش گشته ساده مرا

دو جهان از نظر فتاده مرا

تا چو مجنون شدم بيابانگرد

مي‌گزد همچو مار، جاده مرا ...

 

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

  • Like 2
لینک به دیدگاه
دل ز هر نقش گشته ساده مرا

دو جهان از نظر فتاده مرا

تا چو مجنون شدم بيابانگرد

مي‌گزد همچو مار، جاده مرا ...

 

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس

 

سبکروان به زميني که پا گذاشته‌اند

بناي خانه‌بدوشي به جا گذاشته‌اند ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید.

 

 

 

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

 

دانی که راسزد صفت پاکی

آن که ود را به زشتی نیالاید

  • Like 2
لینک به دیدگاه
دانی که را سزد صفت پاکی

آن کو وجود خویش نیالاید

 

دانی که راسزد صفت پاکی

آن که ود را به زشتی نیالاید

 

جالبه نه؟

 

دوست آن باشد که گیرد دست دوست

در پریشان حالی و درماندگی

  • Like 3
لینک به دیدگاه
دل را کجا به زلف رسا مي‌توان رساند؟

اين پا شکسته را به کجا مي‌توان رساند؟ ...

 

  • دیدی ای دل که غم عشق باماچه کرد


  • با یار دلدار وفادار چه کرد


  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...