کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز من سخت بی قرارم و او بی قرار نیست با او چه خوب می شود از حال خویش گفت در یا که از اهالی این روزگار نیست. 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ تا از نتیجه فلک و طور دور اوست تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم 2 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ می روم شاید کمی حال شما بهتر شود می گذارم با خیالت روزگارم سر شود از چه می ترسی برو دیوانگی های مرا آن چنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود. 3 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار و آن گل به زبان حال با او میگفت من همچو تو بوده ام مرا نیکو دار 3 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ روی جانان طلبی آینه را قابل ساز ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی 2 لینک به دیدگاه
surgun 729 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ یاد تو شب و روز قرین دل ماست سودای دلت گوشه نشین دل ماست 1 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ ترسم از بوي دل سوخته ناخوش گردد نرسانی به وي اي باد صبا بوي مرا ... 1 لینک به دیدگاه
surgun 729 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود 1 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ دارم آن سر که سرم در سر کار توشود با من دلشده هر چند سري نيست ترا ديگران گرچه دم از مهر و وفاي تو زنند به وفاي تو که چون من دگري نيست ترا... 1 لینک به دیدگاه
surgun 729 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ این خسته دل که دعوی عشق تو میکند سوگند راستش بقد دل ربای تست 1 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ تو در کنار من آ، تا من از ميان بروم که هر کجا که برآيد يقين گمان برخاست ... 1 لینک به دیدگاه
surgun 729 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ تا تو در حسن و ملاحت همچنان لیلی شدی عاشق مسکینت ای دلبر همی مجنون شود 1 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ در پرده اسرار کسي را ره نيست زين تعبيه جان هيچکس آگه نيست ... 2 لینک به دیدگاه
surgun 729 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا 2 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ اي وراي وصف و ادراک آمده از صفات واصفان پاک آمده.. 1 لینک به دیدگاه
surgun 729 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی 1 لینک به دیدگاه
LAND LESS 99 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ یک چشم من از روز جدایی بگریست چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست چون روز وصال شد فرازش کردم گفتم نگریستی نباید نگریست 2 لینک به دیدگاه
surgun 729 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو 2 لینک به دیدگاه
LAND LESS 99 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ وا پس مانی ز یار و واپس باشی از شاخ درخت بگسلی خس باشی در چشم کسی چو خویش را جای کنی تو مردمک دیده ی آن کس باشی 2 لینک به دیدگاه
surgun 729 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۸۹ یار بی رحم از دل ما بر ندارد دست ناز بر که نالیم از سر این داغ مرهم رفته است دوستان خوبم ممنون از همراهیتون. یا حق 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده