رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

اولیشو خودم میگم: راستشو بخواین من از موش خیلی میترسم:sad0: یه بار یه موش تو خونه تشریف آورده بودن و ما بعد از کلی جستجو و بالا پایین کردن وسایل زندگی و بهم ریختن اونا پیداش کردیم. هر کدوم از اعضا خونه یه وسیله انتخاب کردن که موش سمت هر کی اومد با اون وسیله ترتیبشو بدن، منم که افت فشار پیدا کردم مجبور بودم یه وسیله انتخاب کردم اما خوشبختانه بابام زودتر از همه دست بکار شد و کشتش و در اون لحظه بود که احساس کردم دیگه توان ایستادن ندارم و با اجازه همه غش کردم.( همه حیرون و سرگردون از اینکه موشو زدن، چرا من افتادم زمین):ws3:

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
  • 6 ماه بعد...
  • 1 سال بعد...

جالب بودعزیزم

ولی من خوشبختانه از این موجودات نمیترسم

من بچه بودم طبق روایات بسیااااااااااااااااااااااااار شیطون بودم

این خاطره ای که میخوام تعریف کنم مربوط به زمانی میشه که من 11ماهه بودم.

در ان زمان یک روز که پرستارم از من غافل شد من رفتم حیاط پشتیمون داخل باغ که هنوزم صاحب نظران در اینکه من چطور تونستم از طبقه2 بیام پایین وسالم به باغ برسم جای تآمل دارند به هرحال من رفتم داخل چمنا ونکته ی ماجرا اینجاست که دوستمون خانم پرستار من رو درحالی پیدا کرد که نزدیک الاچیق نشسته بودم درحالی که یک مار نه چندان بزرگ دور پای راستم دور خورده بود و البته کلش تو دست من بود وداشتم کلشو میزدم داخل سطل رنگ!!!!!!!!!!!!!!!!!

دختره بیچاره جابه جا غش کرد و درواقع باغبونمون جون منو نجات داد.

بله همچین دخملی بودم:ws3:

ولی الان از درودیوار صدا درمیاد ازمن نه...همه ی انرژیم دردوران کودکی تخلیه شد.

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • 4 ماه بعد...
×
×
  • اضافه کردن...