رفتن به مطلب

سه شنبه ها با موری ، میچ آلبوم - هم‌خوانی شماره (9)


ارسال های توصیه شده

درود:icon_gol:

سه شنبه ها با موری ، میچ آلبوم - هم‌خوانی شماره (9)

 

هم خوانی شماره ی 9 ما کتاب خوب و پروفروش میچ آلبوم سه شنبه ها با موری هستش که لذت خواندن کتاب به حدی بالاست تا صفحه ی آخر رو نخوندید کتاب رو زمین نمیذارید:w16:

 

خلاصه ای از معرفی کتاب::gnugghender:

 

کتاب ‘سه شنبه‌ها با موری’ (انگلیسی: Tuesdays with Morrie) رمانی واقعی، نوشته شده توسط نویسنده آمریکایی با نام میچ آلبوم می باشد، این کتاب در تاریخ ۱۹۷۷ به انتشار رسید و چندین سال در فهرست پرفروش ترین کتاب ها قرار داشت، این کتاب، داستانی واقعی از ارتباط میچ با استاد پیشین خود، به نام موری می باشد.

 

 

داستان از این قرار است که میچ که سال هاست، از استاد خود خبری ندارد، در واپسین لحظه های زندگی موری، پس از مشاهده تلوزیون، متوجه بیماری مرگ بار استاد خود شده و تازه به یاد قول چند ده ساله خود می افتد!، حال موری به بیماری ALS دچار است و تنها چند ماه با مرگ تدریجی خود فاصله دارد و میچ می خواهد از این لحظه ها کمال استفاده را ببرد، حال این مرشد چه چیزی یاد می دهد؟

 

 

 

 

pywkw1e8cv6z0rbc4rf.jpg

 

نام کتاب:سه شنبه ها با موری

نویسنده :میچ آلبوم

نسخه ی تایپ شده

تعداد صفحه : 99

 

 

فایله ضمیمه ی همین پست.:a030:

البته امیدوارم دوستان نسخه ی چاپی رو بخرن و لذت داشتن این کتاب رو از دست ندن:ws3:

 

پ.ن:

همونطور که می دونید ایلیا ی عزیز مدتی هستش درگیر دانشگاه و ادامه تحصیل در شهری دیگر هستن و کمتر میتونن سر بزنن تصمیم گرفتم تا اومدن ایلیا فعلا خودم به معرفی کتاب ها بپردازم:w02:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
بخونیم چندگیرمون میاد

 

تجربه ی زندگی یک نفر دیگه گیرتون میاد...:icon_redface:

 

شاید هیچ وقت فرصت این رو پیدا نکنیم که بفهیم دیگران چه طور زندگی می کنن و چه طور با مشکلاتشون برخورد میکنن...

 

مگه می تونیم با چند نفر ارتباط داشته باشیم؟

 

شاید هیچ وقت نفهمیم ALS چی؟!

 

شاید هیچ وقت نفهمیم وقتی یکی مثه اون رو دیدم باید چه نوع رفتاری نشون بدیم...

 

گنج خوبی هست: تجربه...:icon_redface:

.

.

.

پ.ن: در جواب به خودم: برو بابا سام! فکر نان باش که خربزه آب است:ws3:

 

لینک به دیدگاه
:icon_pf (44):بچه ها چند روز طول میکشه تقریبا تا بخونین؟نظرتون چیه روزی 10 صفحه بخونیم؟ :ws52:همخوانی بیشتر:a030:

درود

خوش اومدید به انجمن همینطور به گروه کتاخوانی:icon_gol:

 

معمولا اینجوری بوده که تموم کتاب رو میخوندیم و بعد نظر میدادیم

ول خب مشکلی نیست فصل فصل بخونیم و در مورد شخصیت ها صحبت کنیم ختی فصل های پیش رو رو هم پیش بینی کنیم

لینک به دیدگاه

:5c6ipag2mnshmsf5ju3

اولین جمله ای که به ذهنم میرسه اینه که خدای من چقد با موری فرق دارم......

با میچ تا حدودی همزاد پنداری میکنم

مرا چه شد:ws37:

چقدر این کلمه برام غریب در عین حال عمیق هستش...عشق تنها حرکت منطقی است

 

برخلاف میلم خوندمش و بهتره بگم خوب بود شاید ناخوادگاه بهش نیاز داشتم:icon_gol:

لینک به دیدگاه

موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می رسید یادداشت می کرد.

باورهایش را به رشته تحریر در می آورد. درباره زندگی در سایه مرگ می نوشت :

 

 

«آن چه را می توانید انجام دهید و آن چه را نمی توانید بپذیرید»

«بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید»

«هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است»

لینک به دیدگاه

چه قدر خوب است که برای تاسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم

 

سشنبه ها با موری -میچ آلبوم

لینک به دیدگاه

ممنون به خاطر معرفی این کتاب:icon_gol:

من خیلی دوسش داشتم مخصوصا اینکه با فاصله زمانی کوتاه از کتاب "من پیش از تو " خوندمش....اون کتاب پر بود از ناامیدی و یاس و عشق براش هیچ معنا و مفهومی نداشت..ولی این پراز انرژِی هایی که دوسشون داشتم تا الان :w02:

حالم شبیه موری نیست ولی همین که دلم میخاد شبیه باشم جای امید داره گمونم:whistle:

یه نت هایی برداشتم میزارم که تکراری هم نباشه...:icon_gol:

 

"زندگی مجموعه ای از فراز و نشیب هاست.دلت میخواهد کاری بکنی اما مجبوری کار دیگری انجام دهی .از چیزی ناراحتی اما میدانی نباید باشی ،چیز هایی را امر مسلم می پنداری و این در حالی است که می دانی هرگز نباید چیزی را امر مسلم فرض کنی "

لینک به دیدگاه

(قسمتایی که من دوسشون داشتم ممکنه نظرا متفاوت باشه....):whistle:

تقدیم با عشق...:ws3:

 

"عشق برنده می شود،برنده همیشه عشق است"

 

"فرهنگ ما سببی نیست تا مردم حالشان خوب شود ،باید به اندازه کافی قوی باشی که اگر تشخیص دادی فرهنگ به وظایفش عمل نمی کند،خریدار متاع آن باشی"

 

"خیلی ها زندگیشان بی معناست ،به نظر نیمه خواب میرسند،حتی وقتی کاری را می کنند که به اعتقادشان مهم است.انگار در خواب و بیداری هستند ،به این دلیل است که خواسته اشتباه دارند.برای اینکه به زندگی خود معنا بدهید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید،خودتان را وقف دنیای پیرامونتان بکنید،چیزی خلق کنید که به شما معنا و هدف بدهد"

 

"مهم ترین چیزها در زندگی این است که بدانی چگونه به دیگران عشق بورزی و چگونه مورد مهر و عشق آنها واقع شوی"

 

"می بینی چشمانت را بستی ...تفاوتش در این بود...گاه آنچه را می بینی باور نمیکنی ،مجبوری آنچه را احساس میکنی باور کنی و اگر قرار باشد کاری کنی که دیگران به تو اعتماد کنند.باید احساس کنی که آنها اعتماد کنی ..حتی وقتی در تاریکی هستی ..حتی وقتی داری سقوط می کنی ..."

 

"اگر بیاموزی که چگونه بمیری ،می آموزی که چگونه زندگی کنی "

 

"اگر همیشه با پیر شدن نبرد کنی ،ناخشنودیت را جاودانه میکنی"

 

"غبطه می خورم که به کلاس ورزشی می روند ،غبطه می خورم که....غبطه را رها کن ...به خودت بگو این غبطه است،می خواهم از آن فاصله بگیرم و بعد از آن دور شو"

 

ادامه دارد...:hapydancsmil:

لینک به دیدگاه

ناصر جان دست رو خوب کتابی گذاشتی...:w16:

 

کتابی مربوط به اواخر قرن بیستم...

 

این کتاب شروع سیر یک سری رمان های فلسفی هست که سراسر با بینش مثبت نوشته شده ان...:ws37:

 

یعنی از اون داستان هایی که به رستگاری می رسن...

 

یک جایی پروسه حرکت به سمت مرگ...باعث کمال می شه>>>> کتاب سه شنبه با موری سال 1997 یا به قولی 99

 

یک جا در مسیر بهشت و با خالی کردن کوله بار کینه و بخشش به کمال انسانی می رسه و مسیر به سمت بهشت آسان می شه>>>> کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنیم سال 2003

 

یک جا پسری خسته از دنیا در حین یک تصادف به جهان دیگه ای میره و باز در طی یک سری آگاهی ها وقتی در آغوش امداد رسان چشمام شرو باز می کنه..یک انسان هست که به کمال خودش رسیده>>>>> کتاب برای یک روز بیشتر سال 2007

 

یعنی تو یک بازه 10 ساله از 97 تا 2007...مسئله مثبت نگری و کمال و آگاهی بخشی هست...بستر ها فرق میکنن..ولی مفاهیم همه همونن...:icon_redface:

 

 

این سه تا رو نام بردم...از جهت تاریخی ببینم...سه شنبه با موری سال 97 و بعد "پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنیم" سال 2003 و بعدش "برای یک روز بیشتر" سال 2007 هست...

 

سه شنبه با موری رابطه ی یک استاد که در ماه های آخر زندگی ش هست و سخنانش با شاگردش...سراسر با دید مثبت....:w16:

 

و پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنیم که داستان این کتاب مربوط به پیرمردی است که در اثر یک حادثه در روز تولد خود می‌میره. در راه بهشت با پنج شخص روبرو میشه که هریک از آنها نقش مهمی در سرنوشت اون داشتن و یا اون تأثیر مهمی بر زندگی اونها گذاشته.باز هم با بینشی مثبتوقتی می فهمه که نیت اون چه بوده و از کینه به دور می شه و این باعث می شه راحت تر به سمت بهشت بره...:w16:

 

برای یک روز بیشتر داستان مردی هست که در کار و زندگی ش شکست می خوره...اعتیاد به الکل داره... که دچار افسردگی می شه و دنبال خودکشی هست..و در نتیجه یکی از اون اقدم به خودکشی ها در یک صانحه تصادف می ره به یک جهان دیگه در یک کلبه داستان هایی بر اون می گذره تو یک کلبه ای که مادرش هم هست که وقنتی به دنیا می گرده با یک بینش جدید و مثبت میاد....:w16:

 

 

راستش من از رمان های فلسفی زیاد خوشم نمی اد...چون پشتشون غالبا یک ایدولوژی می زنه بیرون...:ws37:

 

ولی این سری کتاب ها...ایدولوژی بیرون نمیزنه از کتاب...:w16:

 

مفاهیم خیلی انسانی هستن...البته یکم اون "پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنیم" ایدولوژی زده می شه...:w16:

 

نمی دونم ترجمه شده یا نه..ولی یک روز بیشتر که از نظر مفاهیم خیلی موازی هست با سه شنبه با موری ترجمه شده در بازار هست...انگاری بعد از 10 سال سه شنبه با موری رو داری در یک بستر جدید می خونی...:w16:

 

در مجموعه کتابی هست که وقتی فک میکنین زندگی دیگه براتون معنی نداره و فک می کنین دیگه ازش لذت نمی برین یک بار بخونینش به این نتیجه می رسین که چرا یک بیمار رو به موت از زندگی می تونه لذت ببره...اونم وقتی ذره ذره و با از دست دادن توانش در هر روز این اتفاق می افته..یعنی با زجر! ولی شما که راست راست دارین راه می رین نمیتونی لذت ببرین!:banel_smiley_4:

 

 

ارجاعتون می دم به این قسمت کتاب:(هیچی ش رو نخونین همین رو بخونین بسه!)

 

وارد اتاق “موری” شدم مثل کسی که بانک را زده باشد پاکت را بلند کردم و نشانش دادم. با صدای بلند گفتم “غذا آوردم” موری سرش را بلند کرد و لبخند زد.

 

با چشمهایم دنبال علائم پیشرفت مرض در او میگشتم. انگشت هایش هنوز اینقدر کار می کرد که با مداد چیزی بنویسد یا لیوانی بلند کند. ولی بازوهایش از حد سینه بالاتر نمی آمدند. هرچه میگذشت کمتر وقتش را در آشپزخانه یا اطاق نشیمن میگذراند. بیشتر در اتاق مطالعه اش بود. آنجا برایش یک صندلی بزرگ با بالش و پتو گذاشته بودند، چندین قطعه ابر که به شکلهای مختلفی بریده شده بود تا حائل پاهای رنجورو ضعیفش باشد. کنارش یک زنگ بود که هر وقت احتیاج داشت سرش جابجا شود یا به دستشویی برود زنگ را تکان میداد و کانی ، تونی، برتا یا امی؛ هر کدامشان که بودند به کمکش می آمدند. بلند کردن زنگ همیشه برایش آسان نبود. وقتی نمی توانست آنرا تکان بدهد کلافه میشد.

 

از او پرسیدم برای خودش احساس تاسف نمی کند؟

 

گفت: “صبح ها گاهی برای خودم عزاداری می کنم. به بدنم نگاه میکنم همانقدر که میتوانم دستها و انگشتهایم را تکان میدهم و به آنچه که از دست داده ام تاسف می خورم. بعد برای مرگ کند و دردناک خودم عزاداری می کنم ولی بعد تمام می شود.”

 

به همین سادگی؟!

 

”بله، اگر لازم باشد خب گریه میکنم ولی بعد توجهم را به تمام چیزهای خوبی که هنوز در زندگی ام هست جلب میکنم. کسانی که هنوز بدیدنم می آیند. قصه هایی که خواهم شنید. اگر سه شنبه باشد با تو، آخر ما اهل سه شنبه هستیم.”

 

خنده ام گرفت، اهل سه شنبه؟

 

بیشتر از این به خودم اجازه تاسف و ناراحتی نمی دهم. فقط صبح ها چند قطره اشک می ریزم. همین!

 

به آدم هایی فکر کردم که بیشتر ساعات بیداریشان به تاسف خوردن به حال خودشان می گذرد. چه خوب است انسان برای تاسف روزانه اش حدی بگذارد.چند قطره اشک بریزد و بعد برود دنبال زندگی اش.

 

 

 

فیلمی هم به همین نام سال 1999 ساختن...که جایزه ی امی رو برد...

 

شاید بپرسین چرا امی؟:ws52:

 

امی که برای تلوزیونی هاست!..:ws38:

 

این یک فیلم تلوزیونی بوده...:w16:

 

تو این ایران هم دوبله فارسی شده اش هست....ولی بازیگرانش رو به این قیلم نمی شناسن...شاید بیشتر به همون دلیل تلوزیونی بودنش هست...

 

مثلا بگم جک لمون تو فیلم آپارتمان بیلی وایدر (کارگردان معروف) یا حتی ایراما خوشگله:whistle: همین کارگردان بازی کرده..یا تو هملت 1996 کنت برانا...یا برشها کوتاه که خرس برلین رو گرفت...بشناسین تو این فیلم نشناسین....:ws37:

 

یا هانک آزاریا رو با اسمورف های 2 می شناسین...یا ستاره مشهوروودی الن...اینجا باز نشناسینش...:ws37:

 

در مجموع نویسنده یک زاویه نگاه داره..که تو همه ی نوشته های هست...حتی تو تماس تلفنی از بهشت...اگر اشتباه عنوان نکرده باشم..همون که از بهشت به ساکنان یک روستا تماس گرفته می شه...

 

اگر سه شنبه با موری رو دوست داشتین...کتاب های یک روز بیشتر (که ترجمه شده) و 5 نفری که در بهشت ملاقات می کنیم رو هم بخونین...(اینو نمی دونم ترجمه شده یا نه)...ولی بدونین نقطه ی اوج این کتاب ها همون سه شنبه با موری هست...البته نظر به نظر فرق میکنه:w16:

 

 

 

پ.ن: خودم رو کشتم زیاد وراجی نکنم..این شد!:ws3:

 

لینک به دیدگاه

وارد اتاق “موری” شدم مثل کسی که بانک را زده باشد پاکت را بلند کردم و نشانش دادم. با صدای بلند گفتم “غذا آوردم” موری سرش را بلند کرد و لبخند زد.

 

با چشمهایم دنبال علائم پیشرفت مرض در او میگشتم. انگشت هایش هنوز اینقدر کار می کرد که با مداد چیزی بنویسد یا لیوانی بلند کند. ولی بازوهایش از حد سینه بالاتر نمی آمدند. هرچه میگذشت کمتر وقتش را در آشپزخانه یا اطاق نشیمن میگذراند. بیشتر در اتاق مطالعه اش بود. آنجا برایش یک صندلی بزرگ با بالش و پتو گذاشته بودند، چندین قطعه ابر که به شکلهای مختلفی بریده شده بود تا حائل پاهای رنجورو ضعیفش باشد. کنارش یک زنگ بود که هر وقت احتیاج داشت سرش جابجا شود یا به دستشویی برود زنگ را تکان میداد و کانی ، تونی، برتا یا امی؛ هر کدامشان که بودند به کمکش می آمدند. بلند کردن زنگ همیشه برایش آسان نبود. وقتی نمی توانست آنرا تکان بدهد کلافه میشد.

 

از او پرسیدم برای خودش احساس تاسف نمی کند؟

 

گفت: “صبح ها گاهی برای خودم عزاداری می کنم. به بدنم نگاه میکنم همانقدر که میتوانم دستها و انگشتهایم را تکان میدهم و به آنچه که از دست داده ام تاسف می خورم. بعد برای مرگ کند و دردناک خودم عزاداری می کنم

ولی بعد تمام می شود

.”

 

عالي بود اين....مرسي نوشتيش

مرسي بابت پيشنهاد كتابا و تحليل دقيقت سام عزيز :a030:

نظر پايانيم در مورد اين كتاب....به نظرم يك سوم اخر كتاب نقاط اوج كمتري داشت ،علتشم شايد حرفايي بود كه قبلش خونده بودمو جنسشون شايد يكي بود در يه عنوان ديگه وشايد من انتظارم بيشتر بود...در كل به نظرم ارزش چندبار خوندنو داره و دوسش داشتم

بازم ممنون بابت انتخابت جاست

:icon_gol:

لینک به دیدگاه

اول از بچه ها تشکر میکنم به خاطر همراهیشون و پستهای بی نظیرشون

لذت بردم.

 

کتاب سه شنبه ها با موری کتاب عجیب غریب با داستانی عجیب غریب تر نیست هر لحظه ممکن تو زندگی یکی از ماها به نوع و شکل خاصی اتفاق بیوفته.

اینکه ما در قبال کسانی که دوستمون دارن و برامون تلاش کردن چیکار کردیم و چیکار میکنیم؟ ایا قولی که روزگاری به کسی دادیم رو بهش پایبند هستیم یه وقتی منفعتی پیش میاد قول رو نادیده میگیرم.

اصلا ما چقدر منفعت شخصی رو دز تصمیماتمون دخیل میکنیم؟ چقدر به اینده ی نزدیکی که در پیش داریم فکر کردیم اینکه آیا از زندگی که الان میکنیم راضی و خوشنودیم؟

 

کتاب سعی نمیکنه به ما نشون بده موری یه شخصیت فوق العاده محکم هستش و هر بلایی سرش میاد عین خیالش نیست و یه شخصیت خیالی نمیسازه

موری برای خودش و شرایطش هر صبح گریه میکنه ولی بعدش دوباره زندگی رو شروع میکنه چون هنوز زنده س و توانایی زندگی رو داره هرچند محدود.

گاها فکر میکنم من جای موری بودم چیکار میکردم؟ آیا به زندگی ادامه میدادم؟

شاید به ابعاد زندگیش نگاه کنیم در نظرمون خفت بار بیاد اینکه برای همه چیز به کسی وابسته باشی همه چیز ازت گرفته بشه الا مغز و تفکرت جایی که همه چیز رو تشخیص میدی ولی کاری ازت بر نمیاد.

شرایط خیلی سختی هستش اگر شما جای موری بودید چیکار میکردید؟

تو کتاب بهترین راه رو برای سوال بالا نشون داده و اینکه داره به اطرافیان یاد میده که چطور با همچین مواردی برخورد کنن و در کنارش درس زندگی و عشق رو بهمون یاد میده.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...