روزی شاگردی نزد استاد خود می رود و از او درباره عشق راستین می پرسد. استاد برای جوابگویی به شاگردش با او بالای تپه ای که در دامنه اش گلستانی بود، قرار می گذارد.در بالای تپه استاد از شاگرد می پرسد، آیا هنوز هم می خواهی معنای عشق راستین را بدانی و شاگرد بر خواسته اش اصرار می کند.استاد از شاگردش می خواهد تا وارد گلستان شود و زیباترین و خوشبوترین گلی را که می بیند انتخاب کند، آن هم فقط یک گل؛ البته با این شرط که اگر از کنار گلی عبور کرد، دوباره بازنگردد و آن را انتخاب نکند. شاگرد وارد گلستان می شود و برای نصف روز در گلستان مشغول انتخاب و جست وجو می شود و در نهایت نزد استاد خود بازمی گردد.استاد از او در مورد گلی که انتخاب کرده می پرسد و شاگرد، دست های خالی خود را نشان می دهد. زمانی که استاد علت را می پرسد، شاگرد می گوید: «زمانی که وارد گلستان شدم، زیبایی گلستان مدهوشم کرد. بعد از آن به هر گل که می رسیدم، در لحظه ای که می خواستم آن را بچینم، با خود فکر می کردم، ممکن است در قدمی دیگر، به گلی زیباتر و خوشبوتر برخورد کنم. با این فکر از کنار گل موردنظرم می گذشتم. در این فکرها بودم که ناگهان خود را خارج از گلستان دیدم. بر اساس شرط دیگر نمی توانستم آخرین گلی که انتخاب کرده بودم را بچینم. به همین دلیل اکنون دست خالی بازگشته ام.
استاد لبخندی به شاگردش می زند و می گوید: تو تمام گل هایی را که دیدی، دوست داشتی اما فکر می کردی می توانی بهتر از آن را نیز پیدا کنی؛ در صورتی که اگر گلی را با آنچه که بود انتخاب می کردی، گل های دیگر در نظرت جلوه پیدا نمی کرد. این معنای عشق است. دوست داشتن کسی با تمام حسن ها و عیب ها. هر گل را بر اساس آنچه که هست قبول می کردی نه بر اساس آنچه که در ذهنت به عنوان یک ایده آل می آید.