رفتن به مطلب

در مورد این کلوپ

و امروز 28 تیر ماه 1390، 3 سال است که از رفتن امپراتور احساس ، خسرو شکيبايي مي گذرد. اما من همين جا مي گويم که اي استاد عزيز سنگيني بغض تو هنوز روي شانه هاي ما مانده است. يادت هست ؟ وقتي با آن صداي بغض آلود خش دار مي خواندي : « دي دردت به جان بي قرار پر گريه ام، پس اين همه ماه و سال ساکت من کجا بودي ؟ » فکر مي کردم که چه قدر خسته اي و لابد زماني، چه قدر عاشق بوده اي که حالا کلمات شاعر از تنگناي حنجره تو اين همه کمال و تمام بيرون مي ريزند و بر دل که نه بر جان مي نشينند.......
  1. جدید ترین اتفاق های این کلوپ
  2. "من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهاییی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمیکرد و خاصیت عشق این است..." به باغ همسفران عاشق این شعر با اون صدای گرم استاد هستم
  3. توضیحات: ابری نیست بادی نیست می‌نشینم لب حوض: گردش ماهی‌ها، روشنی، من، گل، آب مادرم ریحان می‌چیند. نان و ریحان و پنیر،آسمانی بی‌ابر، اطلسی‌هایی تر. رستگاری نزدیک: لای گل‌های حیاط. نور در کاسه‌ی مس، چه نوازش‌ها می‌ریزد! نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می‌آرد. پشت لبخندی پنهان هر چیز. چیزهایی هست، که نمی‌دانم. می‌دانم، سبزه‌ای را بکنم خواهم مرد. می‌روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم پرم از راه، از پل، از رود، از موج پرم از سایه‌ی برگی در آب: چه درونم تنهاست دانلود کنید....
  4. چرا خراب شد؟ از کی؟ از کجا شروع شد؟... شاید از وقتی که رفت سراغ ِ اون مرتیکه دکتر روانکاو ِ بی‌سواد ِ احمق که مغز دختره رو خورد و پاک دیوونه‌ش کرد.. آزمودم عقل ِ دوراندیش را / بعد ازین دیوانه سازم خویش را ... آی ِ دکتر! خسروشكيبايي-هامون
  5. از آدمها بُت نسازید...!!! این خیانت است... هم به خودتان ..هم به خودشان...! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند...! و شما در آخر می شوید سر تا پا کافرِ خدایِ خود ساخته " مرحوم خسرو شکیبایی "
  6. عمو خسرو می گفت: بعضی وقت ها .. یکی طوری می سوزونتت که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن، بعضی وقت ها هم یکی طوری خاموشت میکنه که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن… خسرو شکیبایی ، روحت شاد ..
  7. من تقریبا ی شب درمیون این شعرو باصدای خسرو شکیبایی عزیز گوش میدم... گاهی با لرزش صداش بغض میکنم... و گاهی هم.. اشک...
  8. خيلي ها عاشق صداي تو اند، بي آن که بدانند چرا. اما ميان اين خيلي ها هستند کساني که مي پرسند اين همه اندوه از کجا مي آمد و روي صداي تو حلقه مي زد ؟ اين بغض که ما هر بار به اشتباه فکر مي کرديم داري بازي اش مي کني، يادگار عبور کدام لحظه ها بود ؟ و اين همان چيزي است که با تو به زير خاک رفت، خستگي آن بغض. چه خوب که بودم و شکوه سکانس آخر، وداعت، را ديدم و فهميدم که خيلي ها با من همدرد بودند و مي گفتند : حال همه ما خوب است اما تو باور نکن. اين مدت که تو نبودي هم مثل همه روزهاي ديگر گذشت، حالا همه چيز تمام شده جز اعجاز حضور تو که به افسانه ها نزديک و نزديک تر مي شود. در جمع من و اين بغض بي قرار جاي تو خالي. در جمع من و اين بغض بي قرار جاي تو خالي.
  9. در اين مدت آن قدر شوريدگي هاي هامون و بي قراري هاي خانه سبزت را به ياد ما آورده اند که حالا ديگر حرفي براي گفتن من باقي نمي ماند. گفته اند و شنيده ايم که هر جا بودي با دلت بودي و با حضور مطلق دوست داشتن، فقط دوست داشتن. گفته اند و شنيده ايم که بزرگ بودي و با تمام افق هاي باز نسبت داشتي، اما اين وسط باز انگار چيزي نا گفته مانده است. يعني مي داني هميشه مي ماند، حرفي براي نگفتن که با آدمي خاک مي شود، مثل بغضي که نگريسته فرو دادي اش ولي هست، هميشه هست، سنگيني آن بغض روي شانه هاي ما مانده است.
  10.  
×
×
  • اضافه کردن...